بعد از مدتها ایندفعه با کلی دلتنگی اومدم هیچ وقت باورم نمی شد یه روز عزیزمو از دست بدم باورم نمی شه تو این مدت با این همه اتفاق روبرو شدم تازه به خودم اومدم، خدا رو شکر حداقل عروسیه ته تغاریشو دید و رفت دقیقا 20 روز بعد از عروسیم بود این اتفاق افتاد روز قبل که دیدمش حالش بهتر بود نگو وقتی رفتم شب تا صبح نخوابیده ،منم که تا ظهر کار داشتم نمی تونستم ببینمش بعد از ظهر که با یه جعبه شیرینی که شب ولادت حضرت علی (ع)بود رفتم عیادتش باخودم گفتم اگه الان برم براش کادو بخرم دیر می شه باشه برای فردا که دوباره اومدم اون موقع کادوشو می دم، وقتی رسیدم مامانم ازم گلایه کرد که چرا دیر اومدی آخه اطمینانی به حال خرابش نبود سراغشو گرفتم گفتن بردنش بیمارستان سه تا خواهرم با برادرم، اون یکی داداشم هم با من رسید خونه، منو حیدرو با داداشم آماده شدیم که بریم بیمارستان دیدم آبجیم سر رسید همون آبجیم که بابام منتظرش بود همون که تو کشور غربت بود همون که بابام خودش با حال خرابش می خواست بره دنبالش اونم اومده بود ظهر همون روز رسیده بود خدا رو شکر انگار منتظرش بود بهش گفته بود بیا بشین کنارم دخترم لحظه های آخرمه آخه کی این حرفو باورش می شه می خواست با خیال راحت با قلبی مطمئن بره رنگو روی پریده ی خواهرم گویای حال بدش بود انگار نه انگار بعد از یکسال تازه همدیگرو می بینیم یادمه وقتی می اومد همدیگرو بغل می کردیم کلی گریه می کردیم اما اون روز انگار اتفاقی می خواست بیفته فرصتی واسه این کار نبود اومده بود تا عکسها و آزمایشها رو ببره خلاصه وقتی رسیدم اورژانس وقتی حاج آقای گلمو دیدم حالم از این رو به اون رو شد هر چه قد بهش شوک زدن برنمی گشت تو دلم داد می زدم تو رو خدا بیدار شو اشک امونمو بریده بود دستاشو گرفتم بوسیدم پیشونیشو بوسیدم جای مهرش جای نماز شبایی که ترک نمی شد انگار دعوتش کرده بودن لحظه وداع بود مهمون آقا و سرورمون حضرت علی شده بود وقتی خانمه چشاشو بست و گفت تمومه انگار یه آب سردی از اون بالای سرم ریختن پایین، بابای گلم عزیز دلم کجا اینا رو ازش نکشید بیرون بزارید نفس بکشه اون داره می خنده پارچه نکشید نفس مصنوعیاش کو بابای گلم کجا می ره من بدون اون نمی تونم ............